HelenaHelena، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

نفس من

مهمونی

سلام به همه دوستای خوبمون هلنا جون :این چند روز مامانی سرما خورده بود نتونستم برات پست بزارم. دوشنبه رفتیم خانه خاله نسیم(دوست مامانی)دیدن رونیکا جون.رونیکا از شما ١ ماه کوچیکتره.مثل عروسکه خاله کیانا (دوست مامانی) هم اومده بود پسر گلش رادمان رو هم آورده بود اون از شما ٣ روز کوچیکتره. خلاصه اون روز خیلی خوش گذشت شما هم کلی با نی نی ها عکس گرفتید . تو و رونیکا هر کدوم سعی  می کردید دل رادمانو بدست بیارید . وقتی واسه عکس کنار هم خوابیده بودید تو یه لحظه که همه غافل بودند تو شروع کردی دست رادمانو خوردی . شیطون مامان کار خودتو کردیااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
16 شهريور 1390

مسافرت

دختر گلم منو تو و بابایی این چند روز تعطیلی رو رفته بودیم مسافرت.تو خیلی خوشحالی می کردی همش می خندیدی رفته بودیم  (سامان ) اون شهر نزدیک اصفهان بود.رودخانه زاینده رود از وسط شهرش رد می شد واونجا  کلی درخت بادام و گردو و هلو داشت.خیلی هم هوای خوبی داشت از جاذبه های شهرش پل زمان خان بود . دخترم منو بابایی عاشق سفریم دوست داریم تو هم دوست داشته باشی. راستی کار جدیدی که یاد گرفتی به بغل بر می گردی .وقتی ١ ماهت بود شستتو می خوردی اما الان تمام دستتو می خوری  همچین ملچ مولوچ می کنی که دل ما ضعف می ره. هلنا بابا مجید بهت می گه فرشته کوچولو و عاشقانه دوست داره . ...
12 شهريور 1390

هوای سرد

دختر نازم این چند روز هوا یه کم سرد شده بود و منم سعی کردم لباس گرم تنت کنم ولی تو اصلا با گرما میونه ی خوبی نداری.در ضمن به کلاه هم حساسی منم مجبورم وقتی خوابی یواشکی سرت کنم  این عکسو خونه ی مامان نانا ازت گرفتم. ...
8 شهريور 1390

تقدیم به همه دوستای خوبمون

برایت از طلا تختی.مسیری رو به خوشبختی.برایت عمر نوحی را.وقار همچو کوهی را.برایت صبر ایوبی.حیاتی مملو از خوبی.برایت شاد بودن را.فقط آزاد بودن را.رفاقت را.صداقت را .محبت را دعا خواهم کرد. پیشاپیش عیدتان مبارک. ...
8 شهريور 1390

روزهای با تو بودن

سلام دخترم این روزا داره به سرعت میگذره و من نمی تونم تمام خاطرات با تو بودن رو ثبت کنم .امروز ناخوداگاه یاد روزایی افتادم که بیمارستان بودی و اشک از چشمام سرازیر شد و همون لحظه خدارو صدها هزار مرتبه شکر کردم که تو الان صحیح و سالم پیشمی دوست دارم بدونی که هر کاری از دستم بر بیاد برای شاد بودن تو می کنم. راستی دیروز رفته بودیم با عمه زهرا خرید که یه دختر کوچولو تورو دید.به باباش گفت بابا این عروسکرو ببین دست خانومست من که خندم گرفته بود هیچی نگفتم .ولی اون همچنان به باباش داشت اصرار میکرد تو هم که خوب بلایی داشتی حسابی دست و پا میزدی که بری پیشش. مامانی راستی خیلی دختر حساسی هستی تا ببینی کسی بهت اهمیت نمی ده بغض می کنی منو بابایی که ت...
8 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس من می باشد